همیشه وقتی چیزهایی که میخواستم نمیشد با خودم میگفتم چون من خواسته هایم را واضح نگفتم طرف مقابلم حق دارد که توقعاتم را نفهمیده باشد و از این فکر آرام میشدم.
ولی حالا که مدتهاست تحت تاثیر قواعد روانشناسی خواسته هایم را واضح و صریح به آدمها میگویم و نتیجه ای نمیبینم، وقتی ارزش هایم را بلند و قاطعانه فریاد میزنم و طرف مقابلم حتی ذره ای نمی تواند درکشان کند؛ گویی که سکوت محض کردم و چیزی نشنیدند حالم بدتر خراب میشود و هربار تا مدتها غمگینم....
گمونم واقعیت اینست که اگر کسی بخواهد کاری برای شما انجام دهد، خوشحالتان کند یا شما را به وجودش دلگرم کند اینکار را بی دلیل و قبل از هر درخواستی انجام خواهد داد.
و اگر نخواسته لابد لزومی نمیبیند یا نمیخواهد... یا شاید شما باید زودتر متوجه دره ی عمیق و بزرگ فاصلتان با این آدمها شوید...
پ.ن: یا هرچی
یک جای دنیا؛ که گمانم بهشت باشد، مدینه ی فاضله ای هست که هر کس آدمی را دارد با خط کش ها و سلایق فکری مشابه... و عشقی دارد از عمق وجود همانی که همیشه بهمان گفتند و هنوز باورش ندارم...